کسراکسرا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

کسرا دلبند مامان و باباشه

هدیه ی ویژه خدای مهربون

94/10/17 خدای مهربون یه هدیه ی زیبا و دوست داشتنی دیگه بهم عطا کرد اسمش رو گذاشتم آنیا.دختر عزیزم یکماه اول توی دستگاه بود چون هم زود به دنیا اومدو هم کم وزن بود ولی به لطف خدای مهربون دوران سختی به سر اومد و صحیح و سالم به خونه آوردیمش. خدایا ممنونم به خاطر همه نعمتهات دختر عزیزم الان سه سال و یکماهشه  نمونه ای از کلمات آنیای عزیزم اختاد=افتاد    
29 بهمن 1397

بازگشت دوباره بعد از مدتی طولانی

مدت زیادی به دلیل گرفتاری و عدم دسترسی به اینترنت نتوانستم این وبلاگ را به روز کنم ولی از این به بعد سعی می کنم که مرتبا مطالب رو بروز کنم . البته سعی می کنم . مهرماه 92 به شمال (محمودآباد) رفتیم .من و کسرا و باباش و خیلی خوش گذشت.تعدادی از عکس ها رو براتون می ذارم.   ...
8 آذر 1393

بدون عنوان

امروز صبح چهارشنبه آخر هفته است و خیلی خوشحالم که بالاخره این هفته هم تموم شد و دو روز تعطیلی رو پیش پسر گلم توی خونه هستم . بنده خدا کسرا کوچولو این چند روزه خیلی اذیت شد چون هم من سرکار بودم و هم باباییش که گرفتار ساخت خونه جدیده پیشش نبود .دیروز ظهر عمه کسرا اونو پیش امیررضا پسر عمو رسولش برد و با هم کلی بازی کردن و بهش حسابی خوش گذشت.موقعی که از سرکار برگشتم کسرا جون کنار عمش خوابیده بود. به همین خاطر تونستم استراحت کنم. ساعت شش و نیم بعد از ظهر هم از خواب بیدار شدیم ، البته کسرا می گفت که (چغاغ")چراغ رو خاموش کن و همچنان روی تخت دراز بکشیم. بعد از اینکه یه مقدار خوراکی به کسرا دادم به فکر تهیه شام افتادم بنابراین نتونستم درست با پسر گلم...
9 اسفند 1391

کسرا و گردش

امروز دوشنبه یازدهم دیماه 91 و کسرا کوچولوی نازنین توی خونه پیش عمش خوابه دیشب قرار شد با کسرا و باباش با ماشین بریم بیرون و یه دوری بزنیم به کسرا گفتم بیا لباس بپوش تا بریم بیرون فوری اومد تا لباس تنش کنم برخلاف مواقع عادی که وقتی می خوام لباساشو عوض کنم کلی جیغ و داد می کنه و مقاومت از خودش نشون می ده وقتی لباساشو پوشید رفتم توی آشپزخونه تا کاری انجام بدم کسرا جون اومد دنبالم و گفت مامان .. لباس..بپوش .. بریم ...باباجون همیشه وقتی بهش می گم بریم بیرون می گه بریم باباجون .. نوشا(نیوشا) ..باره(بهاره) خلاصه کلی برای رفتن پیش دختر خالش ذوق می کنه وقتی هم به دختر خالش می رسه برای همدیگه ذوق می کنن  و همدیگه رو بغل می گیرن. متاسفانه عکس...
6 اسفند 1391

ماموریت کسرا

چهارشنبه 27/10/91 با کسرای عزیزم جهت انجام ماموریت اداری با هواپیما به تهران رفته بودیم. هوا اونجا خیلی سرد بود و از اونجایی که کسرا جون حسابی شیطون شده توی خونه پیش خاله مرضیه می گذاشتمش و بیرون می رفتم البته دو روز بعد یعنی روز جمعه با هم به ماهشهر برگشتیم ولی چون توی این مدت کسرا همش توی خونه بود حسابی خسته شده بود و روز آخر توی خونه بدجوری شیطونی می کرد و بهانه می گرفت و خاله هاش رو اذیت می کرد فقط  پنجشنبه ظهر حدودا ساعت 2 که هوا گرمتر شده بود کسرا رو کمی توی خیابونهای اطراف گردوندم تا دلش وا شه ولی ماشااله پسر گلم خیلی شیطونی می کرد و کنترلش خیلی سخت شده بود مثلا توی یه مغازه لباس فروشی رفته بود سراغ آبسردکن و می خواست تموم  ...
6 اسفند 1391

کسرا دیگه بزرگ شده

سلام و صد سلام بالاخره بعد از مدت های طولانی بعلت نداشتن اینترنت حالا فرصت پیدا کردم که باز هم سایت پسر گلم رو آپدیت کنم. کسرا امروز دقیقا یکسال و نه ماه و یک روزش شده بخوبی راه میره و دندوناش هم دراومده و هر کلمه ای رو که می شنوه مثل طوطی تکرار می کنه. شبها موقع خواب برای کسرا لالایی می خونم که خیلی دوست داره و...
21 آذر 1391

کسرا کوچولوی یکساله

سلام از آخرین مطلبی که تو وبلاگ گذاشتم حدود دو ماه گذشته مثل اینکه خیلی کم کار شدم .باید جبران کنم کسرای عزیزم الان یکسال و یکماهش شده و تقریبا" بخوبی راه میره متاسفانه نتونستم براش تولد بگیرم چون هر دو تامون بیمار شدیم کسرا باز هم تب کرده بود. کسراکوچولو در حال حاضر 4 تا دندون داره و هنوز بقیه دندونهاش در نیومده امیدوارم بزودی دربیان چون خیلی اذیت می شه.چند تا کلمه جدید هم یاد گرفته مثل داغه - اون - آب - طوطو و حسابی هم شیطون بلا شده و می خواد از همه چیز بالا بره مثلا" به محض اینکه درب یخچال باز میشه میره توی یخچال و از طبقاتش بالا میره و همه چیزو بیرون میاره دیروز که حتی از طبقات داخل درب یخچال هم خودش رو آویزون کرده بود.خل...
5 ارديبهشت 1391

کسراقدم برمیدارد

سلام بالاخره بعد از مدتها تونستم سری به وبلاگ گل پسرم بزنم . ٢٢ بهمن خونه باباجون کسرابودیم . کسرا یادته چقدر شیطونی کردی. شب وقتی که همه دور هم جمع بودیم دایی محمد کسرا رو وایسوند تا راه بره بقیه هم تشویقش میکردن .کسرا اونقدر ذوق زده شده بود و شروع کرد به تنهایی قدم برداشتن هر دوسه قدمی که می رفت زمین می افتاد و دوباره با تشویق بقیه بلند می شدو سعی می کرد که راه بره خلاصه اون شب کلی تنهایی راه رفت و کلی هم ذوق کرد و خندید که می تونه به تنهایی قدم برداره  کسرا جون فکر می کنم برای تولدت دیگه خودت به تنهایی بتونی راه بری .انشااله
24 بهمن 1390